مسافرت
امروز صبح اتاقمون و حسابی جمع و جور کردم و از چند روز پیشم داشتم واسه بابایی حبوبات و امثال اون میپختم تا در نبودمون بتونه راحت تر و سریعتر غذا واسه خودش اماده کنه وقتی تصور میکنم فردا قراره راهی بشیم خیلی خوشحال میشم بعد ار چند سال دوری اگه خدا بخواد قراره بابامو ببینم اما بعد ار سیری تو رویاهام وقتی یاد بقیه افراد خونه میوفتم دلگیر میشم کاش امکانش بود و همه باهم میرفتیم مثل قدیما همه خونواده واسه چند روز هم که بشه کنار هم بودیم و کلی عکس و فیلم از لحظه به لحظمون میگرفتم تا توی یک همچین روزایی که پر از دلتنگیم پر از حسرت پر از عقده و نبود خانواده میذاشتم جلومو نگاه میکردم تا همه اونا برطرف میشد اما چه بد که همه عمرمو...
نویسنده :
مامان یاغمور
16:38